بهلول كه مرد عاقلى بود ولى خودش را به ديوانگى زده بود و به همان عالم ديوانگى سر به سر بزرگان و اكابر . . .
داستان معروفى هست كه بهلول كه مرد عاقلى بود ولى خودش را به ديوانگى زده بود و به همان عالم ديوانگى سر به سر بزرگان و اكابر مىگذاشت و شوخى شوخى حقايق را به آنها مىگفت (مىگويند قوم و خويش و پسرعموى هارون هم بود) مىرفت و به هارون به همان عالم ديوانگىاش حرفهايى را كه هيچ عاقلى جرأت نمىكرد بگويد مىزد. يك وقتى از جايى مىگذشت، ديد كه دارند مسجدى مىسازند. رفت به آن بانيان مسجد گفت كه چكار مىكنيد؟ گفتند: مسجد مىسازيم.
گفت: مسجد براى چه مىسازيد؟ گفتند: مسجد را براى خدا مىسازيم. محرمانه رفت دستور داد تابلويى را روى سنگى درست كردند به نام مسجد بهلول. همين كه اين سنگ را درست كردند يك شب نصف شب- كه كسى نفهميد- رفت آن را در سردر مسجد زد، يك تابلوى خيلى بزرگى: مسجد بهلول. فردا صبح مردم آمدند نگاه كردند ديدند در سردر اين مسجد تازهساز نوشته مسجد بهلول. خود صاحب كارها آمدند و ديدند. ناراحت و عصبانى شدند، زدند تابلو را كندند و ريختند دور.
بهلول را گير آوردند، كتكش زدند و گفتند: اين چه كارى بود كه كردى؟ چرا نوشتى مسجد بهلول؟ گفت: چه عيبى داشت؟ گفتند: اين همه پول ما خرج كرديم كه مسجد به نام تو باشد؟! گفت: براى كى خرج كرديد؟ براى خدا خرج كرديد يا براى مردم؟
اگر براى خدا خرج كرديد كه خدا اشتباه نمىكند. اگر من نوشتم «مسجد بهلول» آيا خدا در حسنات من مىنويسد؟ خدا در حسنات شما مىنويسد. و اما اگر براى مردم كرديد پس چرا مىگوييد كه ما براى خدا كرديم. پس بر خودتان مطلب را مشتبه نكنيد.
منبع:مجموعه آثاراستادشهيدمطهرى جلد26 صفحه 365